روزی روزگاری دو نفر دوست به نامهای مریخو و جافه کافر قصد سفر به بیشه دراز کردند.مردم به آنان گفته بودند که برای رسیدن به بیشه دراز باید از کوه اناران بگذرند و به این دو دوست تذکر دادند که شب را در کوه اناران برای رفع خستگی سپری نکنند ، چون یک غول در انجا زندگی میکند که شبها بیرون می اید و اگر کسی شب را در کوه بخوابد غول زیر پای انها را لیس میزند که فرار نکنند و بعد انها را میخورد.....
خلاصه روز سفر مریخو و جافه کافر فرا رسید. انها رفتند و رفتند و رفتند تا که شب شد و از قضا در کوه اناران گرفتار شدند....مریخو که از جافه کافر ترسوتر بود گفت اگر امشب را اینجا بخوابیم حتما غول ما را میخورد.باید تا صبح بیدار بمانیم.اما انها خسته بودند و نمی توانستند بیشتر از چند ساعت بیدار بمانند....جافه کافر کمی فکر کرد و بعد به مریخو گفت بیا بخوابیم اما باید پاهایمان را از کف به هم بچسبانیم و بعد لحاف درازی را روی پاهایمان بکشیم.
مریخو و جافه کافر همین کار را کردند و خوابیدند.....نیمه های شب بود که سر و کله ی غول پیدا شد..
غول وقتی به انها رسید دنبال پاهایشان میگشت اما هرچه میگشت پیدا نمیکرد غول با تعجب گفت:گشتم صدوسی و سه دره ، ندیدم ادم دوسره...................و بعد از ترس جان خود فرار کرد و دیگر تا سالیان سال در کوه اناران از غول خبری نشد که نشد...........مریخو و جافه کافر هم به مقصدشان رسیدند.......این بود داستان مرد دوسره.